چشم باز کردم و از خواب بیدار شدم. نگهبانِ زندان اندکی غذا برایم گذاشته بود. با اینکه خیلی گرسنه بودم ولی تمایلی به غذا نداشتم. دلم گرفته بود. غل و زنجیر اذیتم می کرد. این روزها زندان و قید و بند خیلی بر من سخت می گذشت. البته که قبلا هم در راه مبارزه با ظلم و جور طاغوت به زندان افتاده بودم و آزاد شده بودم. ولی این بار به ستوه آمده بودم.

ادامه مطلب

شرم از درخواست نیاز | داستان کوتاه

افزایش عملکرد | خلاصه کتاب

استراتژی‌های یک حرفه‌ای | خلاصه کتاب

خلاصه کتاب عملی کردن دانسته‌ها | کن بلانچارد

زندان
مشخصات
آخرین جستجو ها